داستان کوتاه کبوتر
کبوتر , با آن پاهای پر اندود با کاکلی بر سرو طوقی بر گردنش اوج می گرفت و شاد از آزادی اش بالا و پایین می رفت در آسمان آبی بالا , پایین صدای بر هم خوردن بالش گوشنواز بود و آرام بخش پرپرپرپر ... پرپرپرپر کبوتر , بی پروا و گستاخ در فرودی بی مهابا و شتابان با سر , محکم خورد به دیوار سیمانی تق ... تماشایش هم درد داشت اینکه در اوج آزادی و شادی ضربه ای بخورد به تنت ضربه هر چقدر کوچک , عمیق می شود و دردش هر چه قدر کم بزرگ می شود و کاری تر درک درد عمیقش , کار هیچ بیننده و شنونده ای نخواهد بود اینکه کسی می گوید : - می فهمم . شاید دروغی باشد مصلحطی و ناگزیر کبوتر با سینه نرمش , فرومی ریزد روی کف داغ آسفالت خیابان دو بالش باز و سرش تابیده به عقب سعی می کند بلند شود , چه تقلای بیهوده ای ما آدم ها , بعد ضربات اینچنین , که سر و تن روحمان را می کوبد به آسفالت داغ حقیقت های تلخ زندگیمان , بلند شدنمان افسانه ای بیش نیست , چه رسد به کبوتر طوقی دل نازک شکسته بال ... قطره های سرخ و درشت خون , بر پیشانی کوچک و سفید کبوتر به شکفتن گل سرخی می مانست در میان سپیدی برف چشمانش دو دو می زد بالهایش را تاباند و نیمه کاره ایستاد گردنش تا خورد به عقب انگار داشت دعا میکرد یا آسمان را به کمک می خواند عقب عقب رفت قطره ای سرخ , داغ تر از تمام داغی های آسفالت کف خیابان چکید روی زمین تالاپ .... به گمانم استخوان های کوچک و نازک گردنش , شکسته بودند بق بقو ... بق بقو پر از بغض و تسلیم , پر از علامت سئوال آسمان هر چقدر که بزرگ هم باشد , باز دیواری هست که بکوباندت به حقیقت تسلیم آسمان رویای آدم ها , دیوار ندارد اما , لحظه ای که قطره خونی داغ و سرخ , می چکد به روی گونه ها تازه می فهمد که از رویا تا واقعیت , دیوار سیمانی سیاهی بیشتر فاصله نیست گردنت می شکند و قلبت و الماس یکدست هستی ات , همه با هم و دانه دانه می چکد , زلال و گرم به روی گونه هایی که زمانی بوسه گاه رویاهایت بود کبوتر تسلیم آغوش خیابان می شود لحظه ای قبل از بستن پلک هایش , تصویر خودش را می بیند بر فراز بی کران آسمان شاد و بی پروا و آزاد چه می شد اگر دیوار سیاه سیمانی , آرزوهای نافرجامش را به سقوطی همیشگی مبدل نمی ساخت ؟ زندگی همین است چه برای من و تو , چه برای کبوتر طوقی تکان های خفیف اندام سفید کبوتر , نشان از دل کندن سختش از تمام داشته هایش می دهد عشقش , لانه اش , دانه های روی پشت بام و حوض کوچک خانه قدیمی از پرواز تا سقوط همین قدر راه بود که کبوتر رفته بود ساده و سخت گربه ای سیاه از جوی آب می خزد بیرون چشم هایش بدون هیچ جستجویی اندام سفید کبوتر را نشانه می کند دو قدم نیم خیز و آهسته با سری پایین و بعد قدم های تند و مملو از شهوت گرسنگی همیشه اینطور شروع می شود خسته و نحیف و نومید افتاده ای که کسی از در می آید با لبخندی و واژه هایی عطر آلود تو شکسته ای از رسیدن به بن بست آرزوهایت و او خوب می فهمد که طعمه ای لذیذ تر از تو برایش پیدا نمی شود با اشاره ای کارت تمام است , و هستی ات و هر آنچیزی که داشتی و نداشتی گربه چند لحظه با چشمان دریده اش کبوتر افلیج را می نگرد کبوتر چند بار در نهایت نومیدی بالهایش را می زند به هم گربه , می جهد و در آنی , گردن شکسته و باریک کبوتر , میان دندانهای تیزش جا خوش می کند تمام می شود گربه با طعمه امروزش می رود به تاریک ترین زیر پل های جوی های متعفن , و چند پر سفید به جای می ماند و چند قطره خون خشک ساعتی بعد هم هیچ هیچ هم بر جای نمی ماند کدام مقصرند ؟ کبوتری که پرواز می کند در آسمان زنده بودنش ؟ یا دیوار سیاهی که رشد کرده از سنگریزه های حقیقت های تلخ فراموش شده ؟ و یا گربه ای که شهوت گرسنگی چشمان عطوفتش را کور کرده است ؟ به راستی که هیچکدامشان زندگی , ترکیبی از زشتی ها و زیبایی هاست که هیچکدامشان دینی به گردن هم نخواهند داشت ...
هر روز یک داستان کوتاه زیبا مطالعه کنید
(دریافت کد)
دانلود رمان
فال امروز شما
فال حافظ
اس ام اس
|