به گزارش شبکه ایران ابراهیم حاتمی کیا را جامعه ایرانی با فیلم از «کرخه تا راین» شناخت و با «آژانس شیشه ای» به اوج رسید. سال ها است هر فیلم او یک اتفاق است و چشم ها دنبالش می کنند. حاتمی کیا به نوعی یک نماد است مثل یکی از همان نمادهایی که همیشه در فیلم هایش استفاده می کند. نماد دفاع مقدس. نماد عشق به وطن. نماد عشق به ارزش ها. جدای همه فیلم های خوب و بدش و جدای همه موافقان و مخالفانش او امروز جایی در لژ سینمای ایران را به خود اختصاص داده است. جایی که از نسل پیش از او بزرگانی مانند مسعود کیمیایی، داریوش مهرجویی، بهرام بیضایی، ناصر تقوایی و عباس کیارستمی نشسته اند. او از نسل بعد از انقلاب در همان جایگاه حضور دارد. اما کاریزمای حاتمی کیا تنها به آثارش ختم نمی شود. ابراهیم حاتمی کیا یکی از خوش قیافه ترین کارگردانان سینمای ایران است شاید برای همین وقتی این روزها فیلم «زندگی خصوصی آقا و خانم میم» با بازی او روی پرده سینماهاست، هیچ کس از حضور او در جایگاه بازیگر تعجب نمی کند. حاتمی کیا اما بی توجه به اکران اولین فیلمش، البته به عنوان بازیگر ، مشغول آمده کردن اثر جدیدش، «چ»، برای نمایش در سی و یکمین دوره جشنواره فجر است. فیلمی که حاشیه هایش تا این لحظه از متن پررنگ تر بوده است. اما این گوشه نشینی این روزهای این مرد جنگ و صلح سینما باعث نمی شود بتوانیم به سادگی از کنار این اتفاق ویژه کارنامه اش بگذریم. پس به همین بهانه به سراغ بخش متفاوت و دوری از زندگی او رفتیم. حاتمی کیای بعد از « از کرخه تا راین» را کمتر کسی است که نشناسد. اما در گفت و گوی زیر او درباره بخش در سایه زندگی اش یعنی حاتمی کیای پیش از «از کرخه تا راین» صحبت کرده است. این گفتگو برگزیده ای از صحبت های این فیلمساز شناخته شده در مجموعه «پلاک» است. ساناز صفایی در روزنامه «تماشا» بخشهایی از صحبتهای حاتمی کیا در «پلاک» را با دقت فراوان گزینش کرده و در اختیار مخاطبان قرار داده است. این گفته ها را در ادامه می خوانید:
بچه پامنار۶ تا خواهر داشتم و من تنها پسر خانواده بودم. خانه ما در محله پامنار در مرکز شهر بود، مرکز شهر آن موقع تهران. خانه ای تقریبا سیصد و چند متری بود که به قول معروف حالت قمر خانومی داشت. عمو و خانواده اش آن طرف حیاط می نشستند و ما آن طرف دیگر. خانه، حیاط و زیر زمین های بزرگ داشت. من خلوت های خودم را در همین زیر زمین می گذراندم، با حرف زدن، آواز خواندن، نقش بازی کردن. این احساس ها را خواهرانم خیلی خوب می شناسند.
کاری از ابراهیم حاتمی کیا
یادم نمی رود در خانه کارم کشوبافی بود. پسر عموی من در زیر زمین دستگاه های تریکو بافی گذاشت و من به عنوان کارگر آنجا کار می کردم .از قبل آن پول در آوردم و دوربین خریدم؛ دوربین سوپر ۸ دست دوم. قواعد اینکه اصلا باید با این دوربین چه کرد را نمی دانستم. ۱۳، ۱۴ ساله بودم. شاید بتوانم بگویم نقطه عطف ورود به سینما برایم روزی بود که دیدم روی این دوربین یکسری درجاتی هست، ۱۸ فریم، ۲۴ فریم و ۱ فریم. این سه درجه را داشت. من روی ۱ گذاشته بودم و متوجه شدم این تق، تق دارد فریم به فریم می گیرد. یادم نمی رود خودم بدون اینکه بدانم عروسک خواهرم را برداشتم. یک تخته سیاه کوچکی هم در زیر زمین درست کردم. گچ را دست عروسک دادم و آن را جلوی تخته گذاشتم. روی تخته هم نوشتم کاری از ابراهیم حاتمی کیا و فیلم گرفتم. حدود ۳ ماه طول کشید تا فیلم ظاهر شد چون آن موقع فیلم ها به آلمان فرستاده می شدند و آنجا ظاهر می کردند و برمی گرداندند. برگشت من تو موویلاهای دستی، از اینها که با دست می شود نگاه کرد، این فیلم را گذاشتم. خودم نمی دانستم چه کردم وقتی تصویر حرکت کرد ، فریاد زدم و دویدم بالا و همه اهل خانه را صدا کردم که بیایید و ببینید من چه کردم، عروسک را زنده کردم. این اتفاق آغاز یک اعتماد به نفسی در من بود. من در خانه همه کاری باید می کردم، بنایی، عملگی، سیم کشی ، لوله کشی و … ، همانطور که پدر می کرد. اینها کارهای فنی بود که در خانه لازم می شد و باید می دانستیم. برای همین ذهنیت فنی داشتم. وقتی هم بحث عکاسی مطرح شد من آن وجه تکنیک برایم بیشتر اهمیت داشت. فکر می کردم اگر وارد سینما بشوم فیلمبردار خواهم شد. چون آن ذهن فنی را داشتم.
ماجرای مسابقه مرگبار
آن زمان ها به کتابخانه کانون پرورش فکری در خیابات فخرآباد می رفتم و یک پای ثابت آنجا بودم. داستان ها و کتاب های مختلف می خواندم و این داستان خوانی و مصور خواندن برایم خیلی جذاب بود. آنجا یکسری کتاب هایی هم از هنر عکاسی بود که می خواندم. مطالعه من درباره عکاسی و سینما فقط در همین اندازه بود چون فضای خانواده من اصلا فضایی نبود که کسی بتواند با من همراهی کند. در این حوزه طبعا فقط فردیت و تنهایی خودم را داشتم. آن موقع سینما رفتن برایم تابو بود. فقط یک منفذ ورود به سینما داشتم و آن هم پسرعمویم بود. پسرعمویی که بعدها داماد بزرگ خانواده ما شد. او به سینما می رفت، وقتی فیلمی را می دید که حالا به نظر خودش برای سن من مجاز می آمد دفعه بعد من را هم با خودش می برد. یک بار اتفاق بدی افتاد. سینماها فیلم «مسابقه مرگبار» را گذاشته بودند از این فیلم های مسابقه ای که بعدها هم نسخه جدیدتر آن را ساختند. پسرعمویم حواسش نبود ، نگو که این فیلم یک صحنه ای داشت که همه داخل یک جایی برهنه بودند. وقتی این صحنه شروع شد پسرعمویم رسما چشم های من را محکم گرفت که تکان نخورم. بیشتر می ترسید که من در خانه بگویم که یک همچین اتفاقی افتاده. با این اوصاف اگر جمع بزنیم من قبل از انقلاب کل فیلم های سینمایی که دیدم شاید به ۱۰، ۱۲ تا برسد ولی عشق سینما رفتن را با خودم داشتم. اما هیچ وقت فکر نمی کردم قرار است روزی خودم هم وارد این سینما بشوم.
مدیون عمویم هستم
همانطور که گفتم پیش از انقلاب به سینما نمی رفتم و عطش سینما رفتن به شدت در من بود. نزدیکی های انقلاب بود که من ناگهان از آن مدرسه ای که نزدیک خانه مان بود رفتم به مدرسه ای در خیابان شهباز سابق یا همان هفده شهریور فعلی. قرار بود به هنرستان بروم و فنی بخوانم اما چند نمره کم آوردم مجبور شدم علوم تجربی بخوانم. از این رشته متنفر بودم و از کلاس ها در می رفتم و به سینماهای میدان ژاله سابق می رفتم. یعنی راه من به آنجا باز شد. جای شما خالی من دو سال در جا رد شدم. من که پیش از آن حتی تجدید هم نمی آوردم این پایم به سینما باز شدن و فرار از درسی که خیلی هم از آن بدم می آمد به جایی کشاندم که پدرم را راضی کردم که مدرسه نروم و بروم پیش او در مغازه کار کنم. بابا هم خوشحال بود و همچین بدش نمی آمد در مغازه به ایستم به هر حال تنها پسرش بودم دوست داشت جانشین خلفش باشم. من هم رفتم پشت دخل مغازه ایستادم جوری که انگار از این به بعد این زندگی عادی من است. خیالم هم راحت بود که دیگر به مدرسه نمی روم. اما یک اتفاقی افتاد که من هنوز خودم را به خاطر آن مرهون عمویم می دانم. دوم، سوم مهر بود. یک روز عمویم آمد در آستانه در مغازه ایستاد و گفت:« مدرسه ها باز شده تو اینجا چه کار می کنی؟» من زبانم گرفت. گفتم:« به آقاجون گفتم.» گفت:« چی رو گفتی؟» آقاجونم برایش توضیح داد که:« این عرضه درس خواندن ندارد، می گه بیام پشت دخل باشم. » می دیدم خوشش میاد اما می خواهد یک جوری سر من بگذارد. عمویم گفت:«بیا بیرون، تو غلط کردی پشن دخل باشی.» گفتم: «آقاجون می گویند.» گفت:« آقا جونتم غلط کرده.» دیگر من دیدم هیچ راه فراری ندارم. حالا با خودم گفتم من دو سال رد شدم ، مدرسه دیگر من را قبول نمی کند. پیش خودم احساس می کردم یک آدم طرد شده ای هستم که این عالم دیگر برایم معنایی ندارد. عمو من را به زور از تو مغازه در آورد و دستم را گرفت و به یک دبیرستانی برد که آنجا رشته خدمات می خواندم. دقیقا یادم نیست خدمات چه بود. در آنجا درس هایی مثل تزئنات داخلی و گرافیک می خواندیم. من ناگهان گمشده خودم را یافتم و چسبیدم به درس.
تربت
یک بار به منطقه رفته بودم ، نزدیک خط کمین. آنجا بچه های دزفول را دیده بودم که اینها نزدیک ترین موقعیت را به عراقی ها داشتند. دیدم یکی از اینها بلند می شد تیراندازی می کرد و بعد آنها هم دو، سه تا جواب می دادند و دوباره می نشست. یک لیوان آب هم بقل دست خود گذاشته بود. من می دیدم یک چیزی دستش است و هی با چاقو دارد آن را می سابد. متوجه شدم دارد مهر درست می کند. پرسیدم:« این چیه؟ » گفت:« ما الان یک ذره داخل خاک عراق رفتیم. این یک تیکه که الان ما نشستیم تو خاک عراق است. این خاک، خاک تربت کربلا است. من به نیت این دارم مهر آماده می کنم و شهر خودمان برای بچه های مان می برم.» این خاطره در ذهن من مانده بود. بعد داخل سنگرهای عقب تر هم که آمدم دیدم اصلا این یک سنت است همه دارند در فرم های مختلف مهر درست می کنند. بر این اساس قصه «تربت» را نوشتم. قسمت های که جنگ و جبهه بود را همان جا گرفتیم. بعد من به تهران برگشتم شروع کردیم بقیه اش را گرفتن که دیگر رابطه آن رزمنده با مادرش و رفتن به امامزاده و … بود. این هم امامزاده ای بود که من خیلی به آن علاقه داشتم. چون جایی بود که با همسرم اول ازدواج مان خیلی به آن می رفتیم خیلی از این امامزاده در خواست داشتیم، امامزاده معصوم در دو راهی قپون.
صراط
شاید دغدغه شخصی خودم وقتی جبهه می رفتم تصورم این بود که اگر مادری که الان دارد من را راهی می کند فردا روزی اگر یک پایم قطع شود با من چه برخوردی خواهد کرد. نه با من، اصلا با ایده ها و آرمان هایم چه برخوردی خواهد کرد؟ یا پدرم؟ یاد یک خاطره ای افتادم. اوایل وقتی جبهه رفتن برای فیلمبردری پیش می آمد صبح روزی که می خواستم بروم مادر بلند می شد ، خواهرهایم بیدار می شدند و همه من را با یک مراسمی اشک ریزان تا دم در بدرقه و راهی می کردند. ما باید می رفتیم داخل یک پادگانی از آنجا به جبهه می رفتیم. گاهی تا ظهر آنجا علاف می ماندیم، ظهر می گفتند امروز لغو شد بروید فردا بیایید. ما هم می آمدیم خانه همه خوشحال و شاد می شدند و شب هم شام خیلی خوبی بود. فردا صبح دوباره این ماجرا تکرار می شد منتها با یک پرده ضعیف تر. مثلا مادر دوباره از زیر قرآن رد می کرد و آب پشت سرم می پاشید ولی خواهرها مثلا یکی شان غایب بود. من یادم نمی رود دیگر یک وقتی شد که فقط مادرم از زیر لحاف گفت پسرم انشاالله سلامت باشی. رفتی؟ و من گفتم بله، رفتم. البته اینجوری حس راحت تری داشتم اینکه الان دارم می روم دیگر کسی کاری به کارم ندارد. دیگر خسته شده بودند.
آشنایی با شهید آوینی
یک اتفاق دیگر هم سر فیلم «صراط» افتاد که می توانم بگویم نقطه عطفی برای من بود. من می خواستم فیلم را مونتاژ کنم؛ دستگاه مونتاژ نداشتیم. پول هم نداشتیم. گفتند در جهاد یک جایی است که می توانید آنجا مونتاژ فیلم تان را انجام بدهید. جهاد تلویزیون. نقطه آشنایی من با آقای مرتضی آوینی باز از سر همین مونتاژ «صراط» آغاز شد. «صراط» همینطور آغاز آشنایی من با آقای بهشتی و تشکیلات حرفه ای سینمایی آن دوران هم بود. البته آن موقع من آوینی را بافاصله می شناختم. او هم کسی بود که داشت آنجا کار می کرد و هنوز «روایت فتح» هم راه نیفتاده بود. من هم او را می دیدم اما با فاصله. ما می رفتیم در اتاق مونتاژ و کار فیلم خودمان را انجام می دادیم.
سر صحنه فیلم پوراحمد
عزیزم من اصلا سر هیچ فیلم سینمایی نرفته بودم؟ اضلا نمی دانستم فیلم چه جوری می سازند؟ چه جوری دور هم جمع می شوند؟ من یک بار تصمیم گرفتم به پشت صحنه فیلمی بروم. با فارابی آشنا شده بودم گفتم من می خواهم سر صحنه بروم. گفتند اگر می خواهی برو پارک ملت آنجا دارند فیلمبرداری می کنند. آقای کیومرث پوراحمد داشتند «تاتوره» را می ساختند. آقای شجاع نوری داشتند با یک بچه ای بازی می کردند. گفتند از دور می توانی نگاه کنی، اما نزدیک نشو. آقای حسین جعفریان فیلمبردار بود. من به فاصله ۴ تا درخت دورتر ایستاده بودم و هی نگاه می کردم که آهان رابطه فیلمبردار با کارگردان این جوری است. حسین جعفریان آدم آرامی است و یواش حرف می زند. آقای پوراحمد هم این جوری است، یک چیزی آرام می گوید و می رود. من می گفتم آهان پس رابطه فیلمبردار با کارگردان باید این جوری آرام و پچ پچ حرف زدن باشد. تصور من از پشت صحنه این بود.
به خانمم گفتم تو کار ما تهمت زیاده
سیطره جریان جنگ آنقدر برای من قوی بود که من می گفتم رزمنده فیلمبردار تا بگویم فیلمبردار رزمنده. خجالت می کشیدم از دهنم در بیاد بگویم که فیلمسازم. البته به زنم گفتم. وقتی می خواستم ازدواج کنم به خانمم گفتم که:« چیزه من فیلمسازم». سال ۶۲ بود «تربت» را ساخته بودم ، رفتم خواستگاری. گفتم:«من درسته پاسدارم ولی فیلمسازم.» گفت:«یعنی چی؟» گفتم:« تو کاره ما تهمت زیاده.» سالی بود که یکی از بچه های ما ، همین آقای حاج میری، فیلمی به اسم «حلوا برای زنده ها » ساخته بود؛ بر اساس داستانی از آقای دولت آبادی. بعد به او بسته بودن که این مارکسیست و توده ای است. حالا این بچه خط امامی بود، سفارت آمریکا را گرفته بودند. ما همه مانده بودیم که چه جوری ثابت کنیم، ما که نماز می خوانیم. من می دانستم این پیچیدگی ها در این عرصه هست.
طوق سرخ
۲۳ سالم بود و درگیر جنگ. یک اتفاقی سر این فیلم افتاد که خیلی جالب است. سر فیلم «صراط» من موفق شدم کمی به چشم ها بیام. سر «صراط» هیچ چیز نداشتم ، دوربین ۱۰۰ فیتی داشتم، ریل مثلا فرض بگیرید ۵، ۶ متر داشتم،یعنی مصیبت. حداقل ابزار ممکن برای فیلمبرداری را داشتم. سر فیلم «طوق سرخ» به من گفتند به تو دوربین می دهیم. یک دوربین ۴۰۰ فیتی کلر به ما دادند. گفتند تا ۲۰ متر هم بهت ریل می دهیم. این ریل اضافه و دوربین ۴۰۰ فیتی آن زبان نرم و عادی من را گرفت. عشق اینکه با ریل در خیابان ها حرکت بکنم مصیبتی سر مونتاژ شد. آنجا یاد گرفتم بعضی وقت ها محدودیت ها خلاقیت می آورد.
هویت
مثل ورود یک روستایی به شهر است که روز اول قطعا جیبم را می زنند. خیلی چیزها را از دست می دهم تا یک ذره با فضای شهر آشنا بشوم تا بفهمم روز بعد باید چه کنم. من روز اول ورودم به شهر است. اتفاقا آن روستایی داشت در آن فیلم های کوتاه خودش خوب عمل می کرد. الان یک دفعه وارد حوزه بزرگتری شد. سعی می کنم خودم را جمع کنم اما به راحتی نمی توانم. همیشه «هویت» جزو بچه های ناخوانده من تعریف شد. یعنی آن فضا خوب درنیامد و عناصر روی آب ماندند. و الا این آشی بود که همه مواد لازم برای یک آش خوب را داشتم و می خواستم در آن بریزم. حالا یک چیزی را خوب رعایت نکردم. مثلا در یک قابلمه لعابی نباید این پخته می شد. اما من آنها را در آن ظرف قرار دادم و این ظرف، قصه من را به خطر انداخت و همه چیز یک رنگ ناآشنا گرفت.فیلم اولم سیلی بزرگی به من زد.
خسرو دهقان کاشف من بود
«هویت» اکران نشد و طبعا آن روال طبیعی خودش را طی نکرد. فیلم به سینماها نرفت و کسی آن را در سینماها ندید.منتقدین هم اعتنا نکردند جز یک منتقد، آقای خسرو دهقان. او تنها کسی بود که به این فیلم اعتنا کرد. او در یکی از مجلات سینمایی وقت ستونی درباره این فیلم نوشت و گفت یک فیلمساز صاحب قریحه دارد وارد سینمای ما می شود. لکنت دارد اما این فیلمساز حرف هایی می خواهد بزند. بعدها هم همیشه گفت که من کاشف فلانی برای ورود به سینمای حرفه ای هستم. و واقعا هم کس دیگری اصلا اعتنا نکرد. اصلا من را به حساب نیاوردند که چنین کسی وارد سینما شده در آن مجموعه آن بزرگانی مثل آقا علی حاتمی، آقای کیمیایی، آقای مهرجویی و امثال اینها اصلا من دیده نشدم و به چشم نیامدم.
دفترچه یادداشت آنلاین یک پسر تنها