داستان کوتاه ساندویچ فروش (اندیشه های خود را شکل ببخشید)
مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد. وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد … به کمک او پرداخت. سپس کم کم وضع عوض شد.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد. وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد … به کمک او پرداخت. سپس کم کم وضع عوض شد.
aMiN3sMs.IR – سایت تفریحی , اس ام اس جدید , عاشقانه , سرکاری , خنده دار , طنز , جوک , عکس