بایگانی برچسب: s

پسر ۱۶ساله‌ای‌که در‌نوزادی ربوده شد/کاش خاطراتم را فراموش‌کنم

سامان شهریاری که البته تاچند وقت قبل نامش نادر بود، نوجوانی شانزده ساله است که در نوزادی توسط خانواده‌ای افغان ربوده شد و در تمام این سال‌ها آن زوج را والدینش می‌دانست و گمان می‌کرد خودش هم افغان است. مرد افغان که در سیرجان کرمان برای پدر سامان کار می‌کرد به دلیل این‌که بچه‌ای نداشت، سامان را چند روز بعد از تولدش ربود و همراه همسرش گریخت

سامان در تمام این سال‌ها از هویت واقعی‌اش بی‌اطلاع بود تا این‌که مدتی قبل به حقیقت پی برد، اما اوایل از پذیرش آن سرباز می‌زد. او حالا کنار خانواده واقعی‌اش زندگی راحت و خوبی دارد. پدرش مردی متمول است و امکانات رفاهی زیادی را در اختیارش قرار داده است. گفت‌وگو با سامان سخت است چرا که او لهجه افغان دارد اما سعی می‌کند با لهجه کرمانی صحبت کند به همین دلیل برخی کلماتش بسختی فهمیده می‌شود. خبر شناسایی سامان و افشای راز زندگی او بازتاب رسانه‌ای گسترده‌ای داشت. اکنون گفت‌وگوی این نوجوان را بخوانید:

در این ۱۶ سال ایران بودی یا افغانستان؟

یازده روزه بودم که مرا از خانه دزدیدند و به سیرجان بردند و هفت سال در سیرجان بودیم. بعد به افغانستان رفتیم. من دلیل این کارهای آنها را نمی‌فهمیدم، اگر می‌فهمیدم با آنها نمی‌رفتم. با خودم فکر می‌کردم اینها پدر و مادر من هستند، چون من هم افغانی صحبت می‌کنم. ایرانی که نمی‌تواند افغانی صحبت کند. خلاصه با خودم گفتم من که ایرانی بلد نیستم و افغانی بلدم پس افغانی هستم، برای همین باور کرده بودم آنها پدر و مادر من هستند. هفت ساله که بودم با آنها به افغانستان رفتم، یک‌سال آنجا بودم و بعد به پاکستان رفتیم، شش یا هفت سال هم آنجا بودم. بعد از آن برگشتیم و به ایران آمدیم و یکی دو سال اینجا بودیم. در این مدت سه بار به ایران آمدیم و رفتیم و دستگیر نشدم، اما بار آخر دستگیر شدم.

می‌دانستی پدر و مادرت و پلیس ایران دنبال تو هستند؟

نه فکر می‌کردم، آن افغان‌ها اینجا فامیل دارند و به خاطر فامیل‌هایشان می‌آیند سر می‌زنند برای همین هم هردفعه فقط دو سه ماه می‌مانند و بعد می‌روند.

در آن مدت چه کار می‌کردی؟

از هفت سالگی کارگری می‌کردم. هر کاری که بود می‌رفتم و هر کاری که بگویی انجام داده‌ام، جانم در آمد.

از زندگی با آن خانواده راضی بودی؟

راضی که بودم، ولی نه مثل الان که پیش خانواده‌ واقعی‌ام هستم. یعنی آن موقع فکر می‌کردم زندگی‌ام این طوری است و کاری هم نمی‌شود کرد، اما حالا که واقعیت را فهمیده‌ام نظرم عوض شده است.

کی واقعیت را فهمیدی؟

وقتی مرا دستگیر کردند و بعد پیش خانواده‌ام آوردند.

از زمانی بگو که دستگیر شدی و منجر به این شد که الان پیش خانواده‌ات باشی.

آن شب فکر کردم آنهایی که برای دستگیری من و مرد افغان آمده‌اند، دزد هستند. دو سه تا ماشین آمده بود. یک سرباز هم با آنها بود ولی در ماشین قایم شده بود و من او را ندیدم. اگر او را می‌دیدم مقاومت نمی‌کردم. چون از مامور نمی‌ترسم. نهایتش این بود که مرا می‌گرفتند و به افغانستان می‌فرستادند اما چون بقیه لباس پلیس نداشتند خیال کردم دزد هستند وقتی مرا گرفتند با آنها درگیر شدم و دو سه نفر از آنها را زدم. آن موقع پدر واقعی‌ام را نمی‌شناختم، در آگاهی وقتی دیدمش به او گفتم حاجی ما چه کرده‌ایم، گفت تو پسر من هستی و این مرد- مرد افغان – تو را دزدیده است. جواب دادم پسر تو نیستم اگر پسرت بودم چرا قبلا مرا پیدا نکردی؟ به او گفتم نمی‌خواهم تو پدرم باشی.

چند خواهر و برادر واقعی داری؟

یک خواهر دارم و یک برادر و با آنها راحت هستم. قبلا در خانه آن زن و مرد افغان تنها بودم. بین بچه‌های دیگر هم دوستی نداشتم.

الان چه کار می‌کنی. باز هم سر کار می‌روی؟

فقط درس می‌خوانم. از سوم ابتدایی شروع کردم و همین‌جوری بالا می‌روم. الان دو سه کلاس را با هم می‌خوانم. قرار است بزودی سر یک کار درست و حسابی هم بروم.

حالا رابطه‌ات با آن خانواده افغان چطور است؟

هیچ رابطه‌ای ندارم. از آن خانواده خیلی ناراحت هستم. آنها مرا از زندگی، از زبان، از خانواده و از همه چیز انداختند.

یعنی هیچ احساس تعلق خاطری به آنها نداری؟ به هرحال سال‌های زیادی را با آنها سپری کرده‌ای.

الان وقتی آن موقع‌ها یادم می‌آید یک‌جوری می‌شوم که می‌گویم ای کاش اصلا در ذهنم نیاید.

یعنی دیگر نمی‌خواهی آنها را ببینی؟

نه. حالا که مرد افغان زندان است و تا صد میلیون ندهد آزادش نمی‌کنند، اما همسرش آزاد است که از او هم خبری ندارم و نمی‌دانم چه کار می‌کند و چه برنامه‌ای برای خودش دارد. دیگر برایم مهم نیست.

وقتی واقعیت را فهمیدی چه حسی داشتی؟

حس راحتی. هیچ‌کس بهتر از خانواده خود آدم نیست.

اینها را از این بابت می‌گویی که دیگر کار نمی‌کنی و از نظر مالی‌ سر و سامان گرفته‌ای یا واقعا فکر می‌کنی از لحاظ احساسی هم شرایط بهتری داری؟

الان خواهر و برادر دارم. زندگی من اینجاست. خانه‌ام اینجاست، من مال این خانواده هستم، نه آن افغان‌ها که مرا از زندگی انداختند. آنها مرا از همه چیز انداختند و عقب ماندم. الان که فهمیدم اینها خانواده من هستند و با آنها زندگی می‌کنم، اگر هیچ چیز هم به من ندهند راضی هستم.

در این مدت توانسته‌ای با خانواده‌ات ارتباط برقرار کنی؟ به هر حال بعد از ۱۶ سال آنها را دیده‌ای و تا قبل از این اصلا از وجود آنها خبر نداشتی. آیا صمیمیت بین شما ایجاد شده است؟

زمانی که با آن خانواده افغان بودم خیلی در عذاب بودم، حالا وضع فرق کرده و همه چیز بهتر شده است.

اما پدرت می‌گفت اوایل حاضر نبودی خانواده جدیدت را قبول کنی و خیلی طول کشید تا باورت شود تمام این سال‌ها اشتباه می‌کردی.

قبلا نظرم این بود و نمی‌خواستم با خانواده واقعی‌ام زندگی کنم. چون همه ماجرا را نمی‌دانستم و فکر می‌کردم کلکی در سرشان است، به همین خاطر گفتم من با شما نمی‌آیم، اما بعد که حقیقت را فهمیدم نظرم عوض شد.

پدرت می‌گوید قصد دارد بزودی تو را داماد کند. آیا خودت هم مایل به ازدواج هستی؟

هر چی پدرم بگوید قبول می‌کنم. من تسلیم هستم. فکر می‌کنم می‌توانم زندگی‌ام را اداره کنم.

در آن خانواده افغان چه آینده‌ای را برای خودت متصور بودی و چه برنامه‌هایی برای خودت داشتی؟

می‌خواستم یک زندگی عالی برای خودم درست کنم. می‌خواستم در افغانستان برای خودم زمین بگیرم. می‌خواستم با آنها بمانم، چون فکر می‌کردم آنها پدر و مادرم هستند. می‌خواستم ماشین بخرم و زن بگیرم. آن موقع هروقت برایم به خواستگاری می‌رفتند خانواده دختر می‌گفتند پسر تو خواهر ندارد، نمی‌توانیم معامله‌اش کنیم. افغان‌ها معامله می‌کنند و وقتی به یک خانواده دختر می‌دهند از آن خانواده دختر هم می‌گیرند؛ اما اینها بهانه بود چون خیلی از افغان‌ها خواهر ندارند ولی ازدواج می‌کنند. آنها به من جواب رد می‌دادند چون می‌دانستند ایرانی هستم و فکر می‌کردند اگر واقعیت را بفهمم ‌از افغانستان می‌روم.

اگر یک روز بچه‌دار شوی این ماجرایی را که برایت اتفاق افتاده برایش تعریف می‌کنی؟

(باخنده) حالا ببینم چه می‌شود، شاید.

الان فکر می‌کنی چه تفاوت‌هایی در زندگی‌ات به وجود آمده است؟

من در آن دوران همه چیز را از دست دادم اما حالا دارم به دست می‌آورم. پدر و مادرم را، خانواده‌ام را. حتی زبانم دارد تغییر می‌کند و شبیه ایرانی‌ها می‌شود.

ملیحه ابراهیمی/جام جم 

دفترچه یادداشت آنلاین یک پسر تنها

پسر ۱۶ساله‌ای‌که در‌نوزادی ربوده شد/کاش خاطراتم را فراموش‌کنم

سامان شهریاری که البته تاچند وقت قبل نامش نادر بود، نوجوانی شانزده ساله است که در نوزادی توسط خانواده‌ای افغان ربوده شد و در تمام این سال‌ها آن زوج را والدینش می‌دانست و گمان می‌کرد خودش هم افغان است. مرد افغان که در سیرجان کرمان برای پدر سامان کار می‌کرد به دلیل این‌که بچه‌ای نداشت، سامان را چند روز بعد از تولدش ربود و همراه همسرش گریخت

سامان در تمام این سال‌ها از هویت واقعی‌اش بی‌اطلاع بود تا این‌که مدتی قبل به حقیقت پی برد، اما اوایل از پذیرش آن سرباز می‌زد. او حالا کنار خانواده واقعی‌اش زندگی راحت و خوبی دارد. پدرش مردی متمول است و امکانات رفاهی زیادی را در اختیارش قرار داده است. گفت‌وگو با سامان سخت است چرا که او لهجه افغان دارد اما سعی می‌کند با لهجه کرمانی صحبت کند به همین دلیل برخی کلماتش بسختی فهمیده می‌شود. خبر شناسایی سامان و افشای راز زندگی او بازتاب رسانه‌ای گسترده‌ای داشت. اکنون گفت‌وگوی این نوجوان را بخوانید:

در این ۱۶ سال ایران بودی یا افغانستان؟

یازده روزه بودم که مرا از خانه دزدیدند و به سیرجان بردند و هفت سال در سیرجان بودیم. بعد به افغانستان رفتیم. من دلیل این کارهای آنها را نمی‌فهمیدم، اگر می‌فهمیدم با آنها نمی‌رفتم. با خودم فکر می‌کردم اینها پدر و مادر من هستند، چون من هم افغانی صحبت می‌کنم. ایرانی که نمی‌تواند افغانی صحبت کند. خلاصه با خودم گفتم من که ایرانی بلد نیستم و افغانی بلدم پس افغانی هستم، برای همین باور کرده بودم آنها پدر و مادر من هستند. هفت ساله که بودم با آنها به افغانستان رفتم، یک‌سال آنجا بودم و بعد به پاکستان رفتیم، شش یا هفت سال هم آنجا بودم. بعد از آن برگشتیم و به ایران آمدیم و یکی دو سال اینجا بودیم. در این مدت سه بار به ایران آمدیم و رفتیم و دستگیر نشدم، اما بار آخر دستگیر شدم.

می‌دانستی پدر و مادرت و پلیس ایران دنبال تو هستند؟

نه فکر می‌کردم، آن افغان‌ها اینجا فامیل دارند و به خاطر فامیل‌هایشان می‌آیند سر می‌زنند برای همین هم هردفعه فقط دو سه ماه می‌مانند و بعد می‌روند.

در آن مدت چه کار می‌کردی؟

از هفت سالگی کارگری می‌کردم. هر کاری که بود می‌رفتم و هر کاری که بگویی انجام داده‌ام، جانم در آمد.

از زندگی با آن خانواده راضی بودی؟

راضی که بودم، ولی نه مثل الان که پیش خانواده‌ واقعی‌ام هستم. یعنی آن موقع فکر می‌کردم زندگی‌ام این طوری است و کاری هم نمی‌شود کرد، اما حالا که واقعیت را فهمیده‌ام نظرم عوض شده است.

کی واقعیت را فهمیدی؟

وقتی مرا دستگیر کردند و بعد پیش خانواده‌ام آوردند.

از زمانی بگو که دستگیر شدی و منجر به این شد که الان پیش خانواده‌ات باشی.

آن شب فکر کردم آنهایی که برای دستگیری من و مرد افغان آمده‌اند، دزد هستند. دو سه تا ماشین آمده بود. یک سرباز هم با آنها بود ولی در ماشین قایم شده بود و من او را ندیدم. اگر او را می‌دیدم مقاومت نمی‌کردم. چون از مامور نمی‌ترسم. نهایتش این بود که مرا می‌گرفتند و به افغانستان می‌فرستادند اما چون بقیه لباس پلیس نداشتند خیال کردم دزد هستند وقتی مرا گرفتند با آنها درگیر شدم و دو سه نفر از آنها را زدم. آن موقع پدر واقعی‌ام را نمی‌شناختم، در آگاهی وقتی دیدمش به او گفتم حاجی ما چه کرده‌ایم، گفت تو پسر من هستی و این مرد- مرد افغان – تو را دزدیده است. جواب دادم پسر تو نیستم اگر پسرت بودم چرا قبلا مرا پیدا نکردی؟ به او گفتم نمی‌خواهم تو پدرم باشی.

چند خواهر و برادر واقعی داری؟

یک خواهر دارم و یک برادر و با آنها راحت هستم. قبلا در خانه آن زن و مرد افغان تنها بودم. بین بچه‌های دیگر هم دوستی نداشتم.

الان چه کار می‌کنی. باز هم سر کار می‌روی؟

فقط درس می‌خوانم. از سوم ابتدایی شروع کردم و همین‌جوری بالا می‌روم. الان دو سه کلاس را با هم می‌خوانم. قرار است بزودی سر یک کار درست و حسابی هم بروم.

حالا رابطه‌ات با آن خانواده افغان چطور است؟

هیچ رابطه‌ای ندارم. از آن خانواده خیلی ناراحت هستم. آنها مرا از زندگی، از زبان، از خانواده و از همه چیز انداختند.

یعنی هیچ احساس تعلق خاطری به آنها نداری؟ به هرحال سال‌های زیادی را با آنها سپری کرده‌ای.

الان وقتی آن موقع‌ها یادم می‌آید یک‌جوری می‌شوم که می‌گویم ای کاش اصلا در ذهنم نیاید.

یعنی دیگر نمی‌خواهی آنها را ببینی؟

نه. حالا که مرد افغان زندان است و تا صد میلیون ندهد آزادش نمی‌کنند، اما همسرش آزاد است که از او هم خبری ندارم و نمی‌دانم چه کار می‌کند و چه برنامه‌ای برای خودش دارد. دیگر برایم مهم نیست.

وقتی واقعیت را فهمیدی چه حسی داشتی؟

حس راحتی. هیچ‌کس بهتر از خانواده خود آدم نیست.

اینها را از این بابت می‌گویی که دیگر کار نمی‌کنی و از نظر مالی‌ سر و سامان گرفته‌ای یا واقعا فکر می‌کنی از لحاظ احساسی هم شرایط بهتری داری؟

الان خواهر و برادر دارم. زندگی من اینجاست. خانه‌ام اینجاست، من مال این خانواده هستم، نه آن افغان‌ها که مرا از زندگی انداختند. آنها مرا از همه چیز انداختند و عقب ماندم. الان که فهمیدم اینها خانواده من هستند و با آنها زندگی می‌کنم، اگر هیچ چیز هم به من ندهند راضی هستم.

در این مدت توانسته‌ای با خانواده‌ات ارتباط برقرار کنی؟ به هر حال بعد از ۱۶ سال آنها را دیده‌ای و تا قبل از این اصلا از وجود آنها خبر نداشتی. آیا صمیمیت بین شما ایجاد شده است؟

زمانی که با آن خانواده افغان بودم خیلی در عذاب بودم، حالا وضع فرق کرده و همه چیز بهتر شده است.

اما پدرت می‌گفت اوایل حاضر نبودی خانواده جدیدت را قبول کنی و خیلی طول کشید تا باورت شود تمام این سال‌ها اشتباه می‌کردی.

قبلا نظرم این بود و نمی‌خواستم با خانواده واقعی‌ام زندگی کنم. چون همه ماجرا را نمی‌دانستم و فکر می‌کردم کلکی در سرشان است، به همین خاطر گفتم من با شما نمی‌آیم، اما بعد که حقیقت را فهمیدم نظرم عوض شد.

پدرت می‌گوید قصد دارد بزودی تو را داماد کند. آیا خودت هم مایل به ازدواج هستی؟

هر چی پدرم بگوید قبول می‌کنم. من تسلیم هستم. فکر می‌کنم می‌توانم زندگی‌ام را اداره کنم.

در آن خانواده افغان چه آینده‌ای را برای خودت متصور بودی و چه برنامه‌هایی برای خودت داشتی؟

می‌خواستم یک زندگی عالی برای خودم درست کنم. می‌خواستم در افغانستان برای خودم زمین بگیرم. می‌خواستم با آنها بمانم، چون فکر می‌کردم آنها پدر و مادرم هستند. می‌خواستم ماشین بخرم و زن بگیرم. آن موقع هروقت برایم به خواستگاری می‌رفتند خانواده دختر می‌گفتند پسر تو خواهر ندارد، نمی‌توانیم معامله‌اش کنیم. افغان‌ها معامله می‌کنند و وقتی به یک خانواده دختر می‌دهند از آن خانواده دختر هم می‌گیرند؛ اما اینها بهانه بود چون خیلی از افغان‌ها خواهر ندارند ولی ازدواج می‌کنند. آنها به من جواب رد می‌دادند چون می‌دانستند ایرانی هستم و فکر می‌کردند اگر واقعیت را بفهمم ‌از افغانستان می‌روم.

اگر یک روز بچه‌دار شوی این ماجرایی را که برایت اتفاق افتاده برایش تعریف می‌کنی؟

(باخنده) حالا ببینم چه می‌شود، شاید.

الان فکر می‌کنی چه تفاوت‌هایی در زندگی‌ات به وجود آمده است؟

من در آن دوران همه چیز را از دست دادم اما حالا دارم به دست می‌آورم. پدر و مادرم را، خانواده‌ام را. حتی زبانم دارد تغییر می‌کند و شبیه ایرانی‌ها می‌شود.

ملیحه ابراهیمی/جام جم 

دفترچه یادداشت آنلاین یک پسر تنها