بایگانی برچسب: s

داستان شباهت با رییس جمهور، طنز بود یا واقعی؟

                                      

به گزارش شبکه ایران در حالی که محمود بصیری بازیگری که بیشتر از سینما در
تلویزیون سابقه فعالیت داشته به تازگی در گفتگویی اعلام کرده به دلیل شباهتش با
رییس جمهور کشورمان از بازیگری در سینما و تلویزیون محروم شده بد ندیدیم در ابتدا
از علیرضا سجادپور رییس اداره نظارت و ارزشیابی ارشاد پرسش کنیم. متن پرسش و پاسخ
ما با سجادپور در این باره را در ادامه می خوانید:

آیا این مساله صحت دارد که محمود بصیری به واسطه شباهت به رییس جمهور از
بازی در سینما منع شده؟

اجازه بدهید در این باره حرفی نزنم.

به هر حال روی اتهام این بازیگر به سمت دست اندرکاران سینما هم هست که
اجازه بازی در سینما به او داده نشده.

این گونه حرفها به شدت بی پایه و اساس است و دلیلی ندارد که چون رییس اداره
نظارت هستم درباره هر حرف بی سند و مدرکی توضیح ارائه کنم.

پس شما چنین مساله ای را تکذیب می کنید؟

مگر نهادهای ما بیکارند که بیایند و درباره اظهارنظرات کاملا بی پایه و اساس این
چنینی تکذیبیه یا تاییدیه ارائه کنند.

حرف آخرتان در این باره چه می تواند باشد؟

از قول من بنویسید چنین ادعاهایی کاملا بی پایه و اساس است.

 

محمود بصیری در گفتگوی اخیرش به این نکته اشاره کرده که در جلسه افطار با رییس
جمهور یکی از حاضران در جلسه درباره ممنوع الکاری وی از رییس جمهور پرسش کرده است.
برای اینکه از صحت و سقم این ادعا هم باخبر شویم به سراغ محسن علی اکبری تهیه کننده
سرشناس سینما که در افطاری رییس جمهور حضور داشتند رفتیم و از او هم پرسش کردیم.

حتما شما هم ادعای اخیر محود بصیری را شنیده اید؟

کدام ادعا؟

همین که به واسطه شباهت به رییس جمهور ممنوع الکار شده!

یادم نمی آید که چنین چیزی شنیده باشم.

در جلسه افطار رییس جمهور که حضور داشتید.

بله

در آن جلسه در این باره مابین رییس جمهور و مهمانان صحبتی رد و بدل نشد؟

دقیق به خاطرم نمی آید که چیزی گفته شده باشد ضمن اینکه تا آنجا که من یادم می
آید آقای محمود بصیری هم در این افطاری حضور نداشتند.

ما شنیده ایم که یکی از حاضرین درباره ایشان سخن گفته است.

من یادم نمی آید.

نظر خودتان درباره ادعای ایشان چیست؟ آیا امکان دارد که بازیگری به
واسطه شباهت به یک شخصیت سیاسی ممنوع الکار شود.

نه، هیچ دلیلی وجود ندارد که محمود بصیری ممنوع الکار باشد. مگر می شود کسی را
صرفا به خاطر شباهت با شخصیتی خاص ممنوع الکار کرد.

 

 

یاقوت

داستان واقعی؛ مریم دختری که سیاه بخت شد…

اتاق ۲۱۹! اینجا جایی بود که سرنوشت مرا رقم می‌زد. این اتاق ۳ شماره‌ای در
دادسرای ناحیه۱۹تهران قرار بود مرا به جایی نامعلوم پرتاب کند. عرق کرده بودم، دست‌هایم
می‌لرزید. به مادرم گفتم: « اینجا آخر خطه؟» چشم‌های مادر قرمز بود و نگاهم نمی‌کرد:
«قسمت این بود.» قسمت، تقدیر، سرنوشت… کلماتی که یک عمر باید زیر سایه سنگین‌شان
راه می‌رفتم و زندگی می‌کردم. کلماتی که همیشه از آنها می‌ترسیدم و فرار می‌کردم و
فکر می‌کردم آدم آنقدر قدرت دارد که بخواهد تقدیر را در مشتش بگیرد و سهم بیشتری از
قسمت داشته باشد. اما یک شب، فقط یک شب کافی است تا تمام رؤیاها به خاک سیاه
بنشیند.

اواخر خرداد بود باران می‌آمد. مسعود پنجره را باز کرد؛ «به‌به! بارونو نگاه!» بوی
خاک باران خورده می‌آمد. نسیم خنکی برگ‌ها را تکان می‌داد. نور چراغ ماشین‌ها کف
خیس خیابان افتاده بود. توی دلم گفتم: این همان لحظه بزرگ خوشبختی است. به مسعود
گفتم: «نسکافه می‌خوری؟»خندید: «معلومه که» تکیه کلامش بود. خندیدم. کتری را به برق
زدم. قل‌قل آب‌جوش توی رنگ آبی کتری را دوست داشتم. تمام وسایل خانه نو بود. از
نگاه کردن به خانه لذت می‌بردم. بوی چوب تازه توی فضای خانه پیچیده بود. پرده‌ها از
تمیزی برق می‌زد. مسعود خیره شده بود به عکس عروسی. لیوان داغ نسکافه را به دستش
دادم: «چیه؟ خودشیفته شدی؟» مسعود چشم از عکس برنداشت. «من همیشه زن آینده‌م رو
همین جوری تصور می‌کردم. خیلی جالبه که صورتت خیلی با تصورات من فرق نداره.» نسکافه
را سر کشیدم. داغ بود. زبانم سوخت. چشم‌هایم پر از اشک شد. مسعود خندید: «همشهری‌های
من وقتی نوشابه می‌خورند از چشماشون اشک میاد.» خندیدم: «پاشو فردا خیلی کار داریم،
ناسلامتی عروسی برادرمه‌ها! من ۱۰ صبح باید آرایشگاه باشم.» مسعود موهایش را گرفت و
سرش را عقب برد. «چرا آخه؟ مگه می‌خوان چی کار کنن؟ خب مثه آدم بخوابید، ظهر برید
آرایشگاه تا ۵ و ۶ آماده می‌شید دیگه! من نمی‌فهمم چرا شما زن‌ها اینقدر خودتون رو
عذاب می‌دید؟» راست می‌گفت به روی خودم نیاوردم.

آرایشگاه شلوغ بود. لباس شبم را روی چوب‌لباسی آویزان کردم و روی صندلی انتظار
نشستم. خانم آرایشگر صدایم زد: «مریم …!» بلند شدم. «شما از طرف نازی‌جون اومدی؟»
با لبخند گفتم: «آره ببخشید اینقدر اصرار کردم. عروسی برادرمه. نازی‌جون خیلی از
شما تعریف کرده» یکی از کارمندان آرایشگاه که لباس فرم پوشیده بود، جلو آمد: «میترا
جون خانم دباغ منتظرند. ناهار دعوتن!» میترا به من نگاه کرد: «می‌بینی فقط به خاطر
نازی قبول کردم وگرنه واقعا زودتر از ۱۰ روز وقت نمی‌دم. الان میام».

مسعود راست می‌گفت. تمام وقت مفیدی که صرف آرایش مو و صورتم شده بیشتر از ۳ ساعت
نشد. همیشه فکر می‌کردم واقعا باید از صبح تا غروب را در آرایشگاه بمانی تا به آن
فرمی که می‌خواهی برسی. انگار صورت آدم برنج بود که باید دم می‌کشید یا خورش بود که
باید جا می‌افتاد. از این فکر خنده‌ام گرفت. میترا گفت: «نخند!» داشت

خط​ های صورتم را برای آخرین‌بار با کرم پودر پر می‌کرد. میتراگفت: «چند وقته
ازدواج کردی؟» صبر کردم کارش تمام شود. «۲ ماه، یعنی ۲ ماهه که رفتیم سرخونه
زندگیمون» میترا دورتر ایستاد و نگاهم کرد: «ولی امشب قشنگ‌تر شدی، مطمئنم» از جلوی
آینه کنار رفت. تمام این مدت سعی کرده بودم در آینه نگاه نکنم. از دیدن خودم جا
خوردم. از شب عروسی‌ام قشنگ‌تر شده بودم. گفتم: «کارت حرف نداره نازی راست می‌گفت.»
میترا خندید. گوشی همراهم را از کیفم درآوردم و دستم را روی اسم مسعود نگه داشتم: «منتظرترین
مرد دنیا بفرمایید.» خندیدم… «بیا دنبالم تموم شد.»

میترا با جعبه‌ای در دست‌هایش جلو آمد. معلوم بود زن زیبایی بوده اما برجستگی‌
پروتزی که توی گونه‌ها و لب‌هایش گذاشته بود، توی ذوق می‌زد و قیافه‌اش را مصنوعی
می‌کرد. «لنز؟» میترا در جعبه را باز کرد: «گفتی لباست مشکیه؟» سرم را تکان دادم.
لنز سبز را نوک انگشتش گرفت و دستش را جلو آورد: «بالا رو نگاه کن» . هر دو لنز را
گذاشت: «چند بار پلک بزن» پلک‌هایم را چند بار بستم و باز کردم. برگشتم طرف آینه،
عالی شده بودم!

لباسم را پوشیدم و حساب و کتاب کردم. از آنچه حساب کرده بودم خیلی بیشتر شد. به
خودم گفتم: «مگر چند تا برادر دارم؟ همین یک شبه دیگه!» میترا را بوسیدم و از تمام
کارمندهای آرایشگاه خداحافظی کردم. از پله‌ها پایین آمدم و دل توی دلم نبود تا عکس‌العمل
مسعود را ببینم. مسعود از ماشین پیاده شد. چشم‌هایش برق می‌زد: «اگه می‌دونستم
تبدیل به حوری می‌شی از دیشب می‌آوردمت آرایشگاه» اخم کردم: «لوس نشو» در ماشین را
باز کرد: «بفرمایید خانم محترم». به نظرم به تمام چیزهایی که از خدا آرزو می‌کردم
رسیده بودم. مسعود جلوی در تالار پیاده‌ام کرد و رفت تا ماشین را پارک کند. خودش هم
در آن کت و شلوار سرمه‌ای از شب عروسی خوش‌تیپ‌تر شده بود. دستی تکان دادم و از پله‌های
تالار بالا رفتم اما دردی پشت قرنیه چشم چپم می‌کوبید…

عروس و داماد تازه رسیده بودند. برادرم چشم غره رفت که چقدر دیر کردی. عروس لبخندی
زورکی زد. تمام مهمان‌ها جوری نگاهم می‌کردند که یعنی چقدر عوض شدی! دخترخاله‌ام
مینو زد به شانه‌ام: «این دیگه کیه؟» خندیدم: «مسخره!» چشمم درد می‌کرد. به مینو
گفتم: «چشمم درد می‌کنه» شیرینی را از توی دیس برداشت و گوشه لپش گذاشت: «تحمل کن،
بهش می‌ارزه.» هنوز با تمام مهمان‌ها سلام علیک نکرده بودم که دیدم دیگر نمی‌توانم
تحمل کنم. به دستشویی رفتم. چشم‌هایم قرمز و حالت‌شان عوض شده بود از بس اشک از چشم‌هایم
می‌آمد، دماغم سرخ شده بود و صورتم باد کرده بود مینو را صدا زدم. از تعجب خشکش زد:
«چرا این ریختی شدی؟» داد زدم: «کمک کن درش بیارم» مینو جلو آمد: «چشمتو باز کن»
چند بار سعی کردم اما نشد، لنز مثل سنگ توی چشمم فرو می‌رفت. مینو دو طرف پلک‌هایم
را کشید و گوشه لنز را گرفت و بیرون کشید.

اما سوزش چشمم قطع نشد. مینو دستمال کاغذی را تر کرد و زیر چشم‌هایم کشید. گریه‌ام
گرفت. مینو اخم کرد: «چه لوس! خب حالا مگه چی شده؟» کیف لوازم آرایشش را باز کرد: «بیا
دوباره آرایش کن. دیوونه.» سرم را چرخاندم: «نمی‌دونی چه دردی داره! نمی‌‌تونم اصلا
دستمو نزدیک چشمام ببرم.»

مینو روی چتری‌هایم دست کشید: «مهم نیست. بیا بیرون. اینطوری خیلی بده نیم ساعت
دیگه شام میدن.» بلند شدم و زیر چشم‌هایم دست کشیدم. انگار یک مشت خرده شیشه روی
قرنیه‌ام بود. مینو کمی رژگونه به صورتم زد: «بخند! مامانت گناه داره!» زورکی
خندیدم و از دستشویی بیرون آمدم.

همه جا تار بود. دلم می‌خواست چشم‌هایم را ببندم و چشم بسته راه بروم. همه مهمان‌ها
از دیدنم شوکه شدند. هیچ شباهتی به لحظه‌ای نداشتم که از آرایشگاه به تالار رسیدم.
مادرم جلو آمد: «همه دارن می‌گن دخترت گریه کرده؟ چی شد؟» درد هنوز بی‌رحمانه توی
کاسه چشمم می‌کوبید: «چیزی نیست. لنزها به چشمم نساخت الان بهتر میشم.» مادرم با
چشم‌هایی نگران دور شد و من سرم را به حرف زدن با مینو گرم کردم، از درد به خودم می‌پیچیدم
و لبم را گاز می‌گرفتم.

مینو به مسعود خبر داده بود که حالم خوب نیست. مسعود آمده بود جلوی در و اصرار داشت
مرا ببیند. همین که مرا دید جا خورد «چی شدی؟». چشمم را گرفته بودم و ناله می‌کردم.
رنگ مسعود پریده بود «می‌خوای بریم دکتر؟ برو مانتو بپوش بریم. نکنه بلایی سر چشمت
بیاد!» نمی‌خواستم عروسی برادرم خراب شود. گفتم: «چیزی نیست چندبار با آب بشورمش
بهتر می‌شه تو نترس» و بعد منتظر نشد چیزی بگوید. دویدم طرف دستشویی و چندبار چشمم
را شستم، اما فایده‌ای نداشت و از سوزش آن کم نشد. هیچ تصویری غیر از درد کوبنده آن
قرنیه و سروصداهای مزاحم و بی‌تابی خودم، از شب عروسی برادرم یادم نیست. دیروقت به
خانه رسیدیم. دو تا مسکن قوی خوردم و خوابم برد.

صبح با درد شدید بیدار شدم. مسعود رفته بود شرکت و من از این دردی که تمام نمی‌شد
کم‌کم داشتم می‌ترسیدم. به مسعود تلفن زدم. خیلی سریع خودش را رساند و نیم ساعت بعد
کلینیک بودیم. دکتر گفت: «چشم‌هایت آلوده شده» و سه‌، چهار نوع قطره داد و گفت بهتر
می‌شوم که نشدم. درد از نفس افتاد اما بعد ۲ روز فهمیدم بینایی چشم چپم به شدت کم
شده و آن‌وقت بود که حسابی ترسیدم. دکتر چشم‌هایم را با قطره‌ای شست‌و‌شو داد و
زیرلب گفت که ‌آلودگی لنزها بیشتر از حدی است که تصورش را می‌کرده همین حرف کافی
بود تا دنیا روی سرم خراب شود. آن شب تا صبح گریه کردم. مسعود بیدار می‌شد و دلداری‌ام
می‌داد که حتما بهتر می‌شوم و من از همه‌چیز دلخور بودم. چه می‌شد اگر لحظه آخر می‌گفتم:‌
«لنز نمی‌خواهم» چه وسوسه عجیبی است این زیباتر شدن، سر شدن، بهتر شدن در نگاه
ظاهری آدم‌ها به من! چقدر عروسی را برای مادر و برادر و همسرم زهر کرده بودم. چقدر
آن شب به میترا صاحب آرایشگاه بدوبیراه گفتم، به نازی که آدرس آرایشگاه را داده
بودم و به خودم که قدرت نه گفتن نداشتم و می‌خواستم تمام پول‌های کیفم را تقدیم
آرایشگری کنم که آن بلا را سر من در آورده بود باز هم معاینه، قطره‌های جورواجور
و درنهایت کم شدن بینایی چشم چپم تا مرحله‌ای که دکتر‌آب پاکی را روی دستم ریخت و
سرش را به علامت تاسف تکان داد «متاسفم چشم چپت به بیماری لاعلاجی دچار شده و هیچ
کاری از دست نه تنها من که هیچ دکتر دیگری برنمی‌آید.» همین کافی بود تا تمام ترس‌هایم
به واقعیت بپیوندد. مسعود سرش را پایین انداخته بود و نگاهم نمی‌کرد و از آن به بعد
بود که ورق برگشت.

چشم چپم کور شد. به همین سادگی!‌ همه دکترها حرفشان یکی بود و من چاره‌ای نداشتم جز
آنکه از دست آرایشگری که به اصطلاح نازی معجزه می‌کرد، شکایت کنم. رفتار مسعود سرد
شده بود. دیر به خانه می‌آمد. با من حرف نمی‌زد و اصلا آدم دیگری شده بود. یک بار
به خاطر لیوان چایی که سرد شده بود گفت که دیگر نمی‌تواند این وضع را تحمل کند و از
خانه بیرون رفت. چند روز بعد تقاضای طلاقش به دستم رسید.

از میترا بارها بازجویی کردند، هربار ادعا کرده بود که بی‌گناه است. گفته بود:«
لنزها را در بسته‌های پلمپ شده می‌خرم حالا اگه آلوده باشه از کجا باید بدونم. من
تا حالا صدتا از این لنزها رو برای مشتری‌هام استفاده کرده‌ام. چرا اونا کور نشدن؟
شاید این دختر دستش آلوده بوده و به چشماش زده من دیگه از بعدش خبر ندارم ولی می‌دونم
اون که مقصره من نیستم.» راست می‌گفت مقصر اصلی من بودم. با این حال پرونده در حال
جریان نه زندگی رفته مرا به من باز می‌گرداند و نه مسعود را و نه چشم چپم را! بعضی
‌وقت‌ها مرز میان خوشبختی و بدبختی چندسال است. بعضی ‌وقت‌ها چند روز و بعضی‌ وقت‌ها
فقط چند ساعت!‌ از زمانی که لنزها را به چشمم گذاشتم و خیال کردم رؤیایی‌ترین زن
روی زمینم تا آن درد لعنتی کمتر از یک ساعت فاصله بود. از آن شب بارانی که مسعود
کنار پنجره ایستاده بود و نور خیابان روی صورتش ریخته بود تا تنهایی این شب و
روزهای من، کمتر از یک ماه فاصله بود و حالا من اینجا ایستاده‌ام روبه‌روی اتاق ۲۱۹
دادسرا که قرار است سرنوشت مرا دوپاره کند.

«نمک‌نشناس! مرد باید پای تمام دردهای زنش بایستد» این را برادرم می‌گوید که زن
سالمی دارد و تازه زندگی‌اش را شروع کرده و دنیا برایش پر از رنگ‌های تازه است. «شما
باید بهش حق بدید! جوونه! می‌تونه دوباره شروع کنه! دلش نمی‌خواد زنی که یه چشمش
کوره مادر بچه‌هاش باشه، اگه پسرتون بود بهش حق نمی‌دادید؟» این را مادر مسعود می‌گوید
که پسرش را خوشبخت می‌خواهد. مادرم سر تکان می‌دهد و پدر به یکی از گل‌های قالی
آنقدر خیره می‌شود که می‌ترسم در همان حال سکته کند. در نقطه‌ای ایستاده‌ام که از
یادآوری گذشته و تصور فردا می‌ترسم. روزنامه‌ها خبر و عکس مرا منتشر کرد‌ه‌اند. از
این کار ابایی ندارم چون فکر کنم چند آرایشگاه شبیه آنکه من رفتم در این سرزمین
وجود دارد و چقدر احتمال دوباره اتفاق افتادن این قصه زیاد است. فکر می‌کنم شاید
اگر گزارشی از لنزهای آلوده در میان آن همه مجله خانوادگی که روی میز آرایشگاه بود
به چشم من می‌خورد، به‌طور حتم این قصه جور دیگری تمام می‌شد.

یاقوت

داستان دلتنگی و تنهایی

هر چقدر هم که بگویی :

تنهایی خوب است؛

هم من و هم تو میدانیم که:

تنهایی خوب نیست …

ولی چه میتوان کرد وقتی خوبی نمانده تا به تنهایی ، واژه تنهایی را از تخته سیاه زندگی پاک کند …

نازنین بدون تو روزگار میگذرانم ؛

ناراحت نباش ، این روزها همه کمکم میکنند باور کنم :

تنهایی خوب است …

منبع یکـ گیله مرد

جملات زیبا گیله مرد

داستان کوتاه خداوند را شاکر باشیم

داستان کوتاه خداوند را شاکر باشیم

در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد روی اولین صندلی نشست.از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن راداشت که مسیر خلوت بود …

 

اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد.

پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می توانست

نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد …

به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد :

چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده

و اون فک استخونی . سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده…

چقدر عینک آفتابی بهش می آد… یعنی داره به چی فکر می کنه؟

آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر می کنه…

آره. حتما همین طوره.مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)…

می دونم پسر یه پولداره… با دوستهاش قرار می ذاره که با هم برن شام بیرون.

کلی با هم می خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می برن؛میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی، چقدر خوشبخته!

یعنی خودش می دونه؟ می دونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟!!

دلش برای خودش سوخت.احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است

و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده می شد…!!!

ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد.

مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود. ..

پسر با گام های نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد…

یک، دو، سه و چهار … لوله های استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند. ..

از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد…

مجله خبری

داستان خنده دار سوء تفاهم

من تقریباً تو دستشویی نشسته بودم که از دستشویی کناری صدایی شنیدم که گفت :سلام حالت خوبه ؟
من اصلاً عادت ندارم که تو دستشویی مردانه هر کی رو که پیدا کردم شروع کنم به حرف زدن باهاش ، اما نمی دونم اون روز چِم شده بود که پاسخ واقعاً خجالت آوری دادم ؛ …

– حالم خیلی خیلی توپه .

بعدش اون آقاهه پرسید ؛

– خوب چه خبر ؟ چه کار می خوای بکنی ؟

با خودم گفتم ، این دیگه چه سؤالی بود ؟ اون موقع فکرم عجیب ریخت به هم برای همین گفتم ؛

– اُه منم مثل خودت فقط داشتم از اینجا می گذشتم .

وقتی سؤال بعدی شو شنیدم ، دیدم که اوضاع داره یه جورایی ناجور میشه ، به هر ترفندی بود خواستم سریع قضیه رو تموم کنم ؛

– منم می تونم بیام طرفت ؟

آره سؤال یه کمی برام سنگین بود . با خودم فکر کردم که اگه مؤدب باشم و با حفظ احترام صحبت مون رو تموم کنم ، مناسب تره ، بخاطر همین بهش گفتم ؛

– نه الآن یکم سرم شلوغه !

یک دفعه صدای عصبی فردی رو شنیدم که گفت :

– ببین . من بعداً باهات تماس می گیرم . یه احمقی داخل دستشویی بغلی همش داره به همه سؤال های من جواب می ده !!! ول کن هم نیست .

مجله تفریحی سرگرمی ستاره

داستان کوتاه ساندویچ فروش (اندیشه های خود را شکل ببخشید)

داستان کوتاه ساندویچ فروش (اندیشه های خود را شکل ببخشید)

مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد. وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد … به کمک او پرداخت. سپس کم کم وضع عوض شد.

aMiN3sMs.IR – سایت تفریحی , اس ام اس جدید , عاشقانه , سرکاری , خنده دار , طنز , جوک , عکس

با چه کسی دوست باشیم و مشورت کنیم؟ / داستان

با چه کسی دوست باشیم و مشورت کنیم؟ / داستان

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر می کرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: “بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.”
شاهزاده با تمسخر گفت: ” من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! ” عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.

aMiN3sMs.IR – سایت تفریحی , اس ام اس جدید , عاشقانه , سرکاری , خنده دار , طنز , جوک , عکس