فاتحه ای چو آمدی بر سر خسته ای بخوان
آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و می رود
ای که طبیب خسته ای روی زبان من ببین
گر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت
حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن
بازنشان حرارتم ز آب دو دیده و ببین
آن که مدام شیشه ام از پی عیش داده است
|
|
لب بگشا که می دهد لعل لبت به مرده جان
گو نفسی که روح را می کنم از پی اش روان
کاین دم و دود سینه ام بار دل است بر زبان
همچو تبم نمی رود آتش مهر از استخوان
چشمم از آن دو چشم تو خسته شده ست و ناتوان
نبض مرا که می دهد هیچ ز زندگی نشان
شیشه ام از چه می برد پیش طبیب هر زمان
|